برچسب : نویسنده : سعید saeednoori بازدید : 198
رفیــق لحظه های عاشقــونـه
ببر با خود منـو از این زمونـه
ببر با خود منو شاید رها شــم
از این دنیای بی نام و نشونــه
*****
دلـم تنگـه برای گریه کردن
تو رو می خوام که باشی همدم من
دلم بی تو نمیخواد این بهارو
تویی تنهـاترین تنهـا بهـار مـن
*****
من آرومم چو هستی در کنارم
من عاشق تر از این بید و بهارم
نذار تنها منو تو این زمونه
تو رو من عاشقونه دوست دارم
برچسب : نویسنده : سعید saeednoori بازدید : 204
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و
گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی،
این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد
و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر
خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک
مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که
احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت
میکشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو
بردار”
دخترک پاسخ داد: “عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم،
نمیشه شما بهم بدین؟ ”
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت
من بزرگتره!
برچسب : نویسنده : سعید saeednoori بازدید : 212
به نام خدا
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه
شون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کار
بوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچه
هاش هایدا بخره بیاد.
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا
آوردم براتون...حبه ی انگور که رشته اش ریاضی فیزیک بوده و خیلی
زرنگ و تیز و بز بوده میره آیفون تصویری رو میزنه و میبینه که گرگس
میگه اوسکول خودتی میدونم گرگه ای...
گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم
مادرتون غذا آوردم براتون...حبه ی انگور آیفونو میزنه میبینه چیزی معلوم
نیست درو باز میکنه که رکب میخوره:"سروان جعفری هستم،بجه ها
بریزید ماهواره ها رو جمع کنید.
ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.
دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای
دل غاقل از اداره آب و و فاضلاب اومده بودن آبشونو قطع کنند.
در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا
بخره...
شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....
برچسب : نویسنده : سعید saeednoori بازدید : 228
پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:
مگه این شام چه عیبی داره که لب نمی زنی؟
پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود
از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد.
صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت
پسرک دانست
امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد!
برچسب : نویسنده : سعید saeednoori بازدید : 205